درباره سايت
چه دعایی کنمـت بهتر از این / که خدا پنجره ی باز اتاقت باشد
بایگانی
- مرداد ۱۳۹۴ (۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۳ (۲)
- اسفند ۱۳۹۲ (۱)
- بهمن ۱۳۹۲ (۱)
- آذر ۱۳۹۲ (۳)
- مهر ۱۳۹۲ (۱)
- مرداد ۱۳۹۲ (۱)
- تیر ۱۳۹۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۲ (۱۲)
- فروردين ۱۳۹۲ (۱)
- اسفند ۱۳۹۱ (۱)
- بهمن ۱۳۹۱ (۷)
- دی ۱۳۹۱ (۱۵)
- آذر ۱۳۹۱ (۱)
نويسندگان
- علیــ ـ ـ ـرضا (48)
خلاصه آمار
پيوندها
مردی در رستوران !
حتما متن زیر رو بخوانید یه جریان واقعیه .. فوق العاده عجیب و جالبه! تخیّلی و معجزه هم نیست.
این داستان رو یکی از دوستای نزدیکم برام فرستاده.
از زبون خودشه !!!
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود
هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ... افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما
بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود.
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد .البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم.
بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و
همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم..
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده. خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود.
اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف... از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه .
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش. به محض اینکه برگشت من رو شناخت ، یه ذره رنگ و روش پرید. اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از2 -3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت . داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم…
دیگه با هزار خواهش و تمنا گفت :اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم . همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن ،پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم . پیر مرده در جوابش گفت: ببین اومدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومن بیشتر تا سر برج برامون نمونده .
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین؟؟! پیرمرده هم بیدرنگ جواب
داد: پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون
برامون بیار .
من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن. بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ...
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی
ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم . گفت داداشی. پول غذای شما که سهل بود من حاضرم
دنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو بخرم و به خواستش برسونمش البته در حد توانم. این و گفت و رفت .
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ...
واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید ....
نظر شما چیه ؟؟!
نظرات (۶)
-
سید محمود
قشنگ بوذ -
artan
عالی-
پاسخ:
۲ شهریور ۹۲، ۱۶:۳۵خودت عالی !!!!
-
-
سلام
ماه ضیافت الهی، مبارکتون باشه "الهی"؛
راستی، دیگه توی توفانی نمی نویسید انگار، درسته؟
التماس دعا؛
پاینده باشید. -
-
واقعا زیبا بود خیلی تامل برانگیز بود کاش ایمان همه ی ما اینطوری باشه نه به ظاهرمون...
خدا خودش به دادمون برسه. -
خیلی قشنگ بود
-
پاسخ:
۸ خرداد ۹۲، ۱۲:۰۳ممنون نظر لطفتونه!
-
طبقه بندی موضوعی
- نــاگفته ها! (۳۰)
- فتنه وهابیت! (۵)
- اباذر واحدی (۲)
- نقد وبلاگ های اهل سنت (۲)
آخرين مطالب
-
چرا خدا جواب منو نمیده ؟!
دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴ -
جدیدترین ترتیل استاد سید اباذر واحدی
چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳ -
اکر مسلمان ها بایستند ....
يكشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۳ -
تقدیم به محضر حضرت زینب سلام الله علیها ...
شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲ -
وبلاگ "اهل سنت" درقالب پست «پیامبر نیاز به وصی داشتند یا خیر؟»
دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۲ -
بیدار شو ! ولو به خوردن یک استکان چایی !!!
دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۲ -
آمریکا چهارشنبه به ایران حمله می کند ...
يكشنبه ۳ آذر ۱۳۹۲ -
پاسخ به یک دوست ...
يكشنبه ۳ آذر ۱۳۹۲ -
لباس ...
پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۲ -
استماع + دانلود ترتیل سوره طه استاد اباذر واحدی
دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲
پربازديدها
-
۶۹۴۱ -
۸۵۳۵ -
۳۵۶۸ -
۳۵۹۰ -
۳۱۸۷ -
۳۰۹۷ -
۳۰۰۳ -
۳۱۳۱ -
۲۷۷۳ -
۲۵۹۶